آدمها بزرگ که میشوند و چشمهایشان بازتر که میشود، انگار نور این دنیای لجن مال است که چشمانشان را پر می کند که از هم غافل می شوند. وگر نه در بزرگ شدن هیچ چیزی غیر از دوری آدمها ندیدم که ندیدم. دلمان را خوش کردیم که داریم بزرگ می شویم، خیال کردیم! فی الواقع زرشک! این ما نیستیم که بزرگ می شویم، این دنیای ماست که کوچک می شود و از انجا که ما آدمها فقط بلدیم از مقایسه چیزها را درک کنیم فکر می کنیم بزرگ شده ایم. زهی خیال باطل.
*
سامانه را من خوب می شناسم. روزگاری زندگی ام بود. زندگی خیلی های دیگر هم بود. امروز فقط خاطره است. خاطره ای که فراموش شده. پازلی بود که با خون دل قطعه هایش جور شده بود و داشت کنار هم چیده میشد و یواش یواش میشد از مجموعه چیده ها، تصویر قشنگ آینده اش را دید. اما خانه مان را که عوض کردیم، قاب سامانه به گوشه ای پرتاب شد و خاک خوردنش شروع. بعدتر هم دانه دانه تکه های این پازل از قاب کنده شدند و افتادند کنار. حالا دو قطعه از همان پازل را که میبینی سخت است بتوانی بفهمی اینها روزی روزگاری یکی بودند و کنار هم بودند و با هم داشتند تصویر قشنگ آینده را می ساختند. حالا ایقدر بی ربطند که یکی سرخ است یکی آبی. آن نقاشی بزرگ قشنگ، امروز به در هم ریخته مداد رنگی های کند تبدیل شده.
*
یادش به خیر آن روزها، دلمان بد جور هوای حال و هوای سامانه را کرده.
نظرات شما عزیزان:
|