چه لذت می برید ای کودکان هرزه گرد شهر ز آزار یکی دیوانه ی غمگین سر گردان چه تسکین می پذیرد جانتان زین سنگ بارانها مگر این داغ هستی سوز روانش را نمی کاهد ؟ و جانش را نمی گیرد ؟ مگر آوارگی از شهر رنگین خرد او را نمی سوزد؟ مگر او را غم بی همزبانی بی کسی ژولیدگی بس نیست؟! خدا را بس کنید ای بی سروپایان خام اندیش. جه می خواهید ؟ چه می خواهید زین دیوانه مرد بی خبر از خویش ؟ چرا هر لحظه با دشنامها و سنگبارانها غمی سنگین به غمهای گرانش می کنید افزون ؟ نمی بینید ؟ نمی بینید کز دریای چشم بی گناهش می تراود خون؟ دمی آسوده بگذاریدش ای سنگین دلان . که تا با سنگ ، با دیوار و با خورشید و با مهتاب غمان جاودان خویش را نالد دمی آسوده بگذارید او را با خیال خود که تا با عالم بیگانه خود آشنا ماند و از دنیای چرکینی که او را رانده است از خویش جدا باشد، رها باشد به خود یک دم گذاریدش کمی با آسایش خاطر بخندد هر چه می خواهد و رنگ خنده پاکش در و دیوار این شهر غم افزا را بلرزاند به خود یک دم گذاریدش که با آرامش دل نغمه های دلنشین خواند به زیر لب چنین خواند "" شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل کجا دانند حال ما سبکبا ران ساحل ها "" میا زاریدش ای نا مردم غافل چه می خواهید ؟ چه می دانید ؟ جه می دانید شاید در خیال خویشتن او نیز شما نابخردان پست را دیوانه می داند و از دنیای مجهولی که شاید سخت شیرین است گرفتاران دام عقل را دیوانه می داند و شاید خنده های پر طنین او به جهل ما خردمندان نادان است به جهل ما خردمندان که درچشمان او راز نهانش را نمی خوانیم زبانش را نمی فهمیم ولیکن خویش را فرزانه می دانیم به خود یک دم گذاریدش چه می دانید شاید او برای جستن از دام غمی سنگین ز دنیای خرد بگریخت به دامان جنون آویخت
نظرات شما عزیزان:
|